داود هاشمی وند
مثنوی بلبل و دختری عاشقی
بلبلی می خواند روی شاخه ای
دختری آن را بدید از خانه ای
گفت ای بلبل چرا نجوا کنی
شور عشق اندازی و غوغا کنی
از چه آتش می زنی بر جان و دل
خانه ام را می کنی زندان دل
من اسیری در قفس افتاده ام
با نگاهی این دلم را داده ام
گرچه من خود بلبلی آشفته ام
از برای عشق بازی پخته ام
دیده ام بسیار چون آواز تو
سرنوشت عشق انسان ساز تو
گفت بلبل کس نداند درد من
سوز عشقش کی رسد بر گرد من
در چمن بر هر گلی دل می دهم
هر زمانی نغمه ی سر می دهم
چون که میخوانم ز درد و غصه ام
خلق پندارند من دیوانه ام
از سر شادی نمی خوانم چنان
از غم هجران بخوانم این بدان
بلبلی دل داده ام بر عشق گل
درد این هجران چه گویم نقل و قول
بلبلی بودم که عشقی داشتم
درد این هجران به جا بگذاشتم
حال می دانم که عمر گل کم است
لحظه این عشق بازی یک دم است
حال گویم دخترک قندی بگیر
از سخن هایم بیا پندی بگیر
در جهان عشقی نباشد پایدار
جز به عشق خالق و پروردگار