مریم رضایی
بیزارم
مـن…
!از تمامِ کافه های شهر بیـزارم
تمـــــامِ قهوه فنجان ها…
من از خودکـــار و کاغذهایِ رویِ میزِ تو حتّـی…
که با شـوقی هزاران می روی سَمتش،
آری…
ســخت بیــزارم!
من از آن بوسه های گاه وبی گاهت به روی هر نخِ سیگـــار،
از آن عطری که می پاشی به روی گردنت هــم،
ســخت بیزارم!
من از تَختت که هرشـب میـــزبانِ خستگیِ توست ،
من از اِسمم!
من از اِسمم که با عطر دهانِ تــو نمی آمیزد آن هنگـــام…
که می خواند مرا هرکس بجــز تو،
سـخت بیـــزارم!
من از هرچه که دورم می کُنـد از تو…
من از این زندگــیو سَهمـم از تقدیـر ،بیــزارم
من از دوری،
من از عشـــقِ بدونِ تو،
من از این احتیاط و عقل،
من از منـطق،
نقابی که به روی خود کشیـــدی،
سـخت بیزارم!
من از آن تو که دورت می کُنـد از من هزاران بـــار بیـزارم
دلِ من یک “تو” می خـواهد!
تویِ عاشق،
تـویِ مجنون…
تـویِ آزادِ از بنــدو تویِ مـن را
دلِ من آن تویـــی را که رُبـودم دل!
دلِ من عــــاشقی با تو ، فقـــط با تو
تو می فــهمی…؟! چه می خــواهد؟!
مریم_رضایی