حسن رشنودی
پروا نکند
پروا نکند شانهی افتادهی ما را
کوهی زِ غم آورده دلِ سادهی ما را
با تیرِ نظر حد بِنَهد مرزِ دلم را
در قُل کند او آن مَنِ آزادهی ما را
دوری کند از سلسله ی مستِ گنهکار
درهم شکند خمره ى پُر باده ی ما را
دیگر نکند مکر و تظاهر مددی هیچ
رسوا کند او سجده و سجاده ی ما را
ممکن نَشَود جمعِ تمنا و مدارا
یغما بَرَد این ، سینه ی دلداده ی ما را
راضی دگر از غم غزلِ تازه نخوانی
غم خم کند این قامتِ اِستاده ی ما را