عباس محمودی
صبورانه تا عشق
آنقدر زمین خورده ایم
که بلند شدن را بلدیم
لَختی دشوار
زیبا
بی پیرایه
می توان حال عابر
پشت برف مانده را
در چنبک غریبانه اش
خلاصه کرد
یا نه!
چند نفس گرم
برای ” ها ” کردن دست هاش
قرض واره داد
می توان آسوده
نردبان پای پرچین و چینه را برداشت
تا خواب بماند تُهمت!
برای سرزمینی دور از دریا
روزها
دشنه ، زنجیر و تبر مشق کنند
سخت است
شب ها
زورق پولک و ماهی
قصه کردن
می فهمم
لَختی دشوار
زیبا
بی پیرایه
می خواهم دخترانش را
دامنی از ستاره و پولک
پسرانش را
زورقی پهلو زده بر مهتاب
تا خودِ دریا
پل بزنم.