شهلا نوروزی
شب چشمت
به پایان می برد عطرت نسیمِ صبحِ شب بو را
معطر می کنی هر شب مسیرِ شهر جادو را
فریبم می دهی هر شب به لبخندی وَ می دانی
پریشان می کنی در من هزاران بره آهورا
شبی از خاطره سدی زدم تا در قفس باشی
مرا از من جدا کردی شکستی حصرِ بازو را
درون پیله یِ شب ها سکوتم را شکستم وَ
شدم فریادِ بی مرزی ندیدی این هیاهو را
شکستم از شبِ چشمت خدا از من گریزان شد
شکار گرگ ها کردی گلویِ بچه آهو را
شهلا_نوروزی