محمدعلی میرقاسمی
با توام با تو
فصل نهم
روزی از روزها در همان محیطی خواهی ایستاد که امروز در خیال خود به مانند رویا باور داری ! ساختار جهان هستی بسته به رویکرد روان و ذهن تو دارد ! تنها دلیل برای باروری باورهای انسان ، روان ، ذهن ، ایمان و اطمینان خاطر به ساختار خیال است ، این خیال است که جهان هستی را در تسخیر خود دارد !
لحظات دلنشین بی مانند ، تکرار دوباره نخواهد داشت ، دلیل دلشادی یکدیگر باید بود ، تار و پود وجود بشر عشق است .
بسیاری از ما انسان ها یک تشریح روشن از زاد و بود خود داریم ، تشریح روشنی که در آن گاهی در کنار شادی و دلشادی ، تلخی ، دلمردگی و نا امیدی نمایان است ، اما آیا انسان به تنهایی باید برای بهبود خود در این حالت ها ، تلاش کند ؟ یا اینکه نیازمند به همراه یا همراهی فرد دیگری دارد ؟
خیلی از این افراد ، این فرد دیگر در کنار خود را ، برای خود دست و پاگیر می دانند ! ولی در حقیقت انسان نمی تواند فقط و فقط تنهایی را برای خود نوعی رهایی بداند .
ما نیازمند به همکاری ، همدلی و یکدلی هم داریم ، نیازمند به مهرورزی داریم ، به اینکه با فردی گفتگو کنیم ، فردی که درک مطلوبی از ساختار شخصیت ، رفتار ، رویکرد و گفتار ما داشته باشد ، فردی که به وقت اندوه ، سختی و نا امیدی ، پناه ما باشد ، فردی که با کلام خود شادی ، امید و نوید بهبودی باشد .
عشق می تواند پنجره ای رو به راهی باشد ، عشق می تواند سختی ها را بهبود ببخشد ، عشق می تواند با حضور خود در زندگی انسان ، پدید آورنده ی شور و شادمانی باشد .
بسیار زیباست وقتی فردی چشم انتظار ما باشد ، یا اینکه گاه و بی گاه ما را در خیال خود واکاوی کند ، با ما گفتگو کند و با تشویق خود دلیل پیشرفت ما باشد ، خواستار ما باشد ، خواستار او باشیم .
عشق سرایشگر زیبایی هاست ! عاشق درک مطلوبی نسبت به زشتی ندارد ، برای انسانی را که خریدار عشق است ، زشت و زیبا بی معناست ، عاشق کاه را کوه می پندارد و کوه را کاه ! عاشق به مانند پرنده در هر زمان که بخواهد آسمان را سیر می کند ! عاشق ، شکوه کهکشان ها را در خود دارد ! عاشق ، سر از پا نمی شناسد ! عشق ، بخش پنهان درون انسان را آشکار می کند ! انسانی را که خریدار عشق است ، سرایشگر زیبایی هاست ، تراوشات عاشقانه در او پدیدار می شود !
با وجود یک چنین شرایطی چرا نباید خریدار عشق بود ؟! عشق توانمندی انسان نسبت به هر کاری را ، هزار چندان می کند ! این عشق است که جهان را از نو بنا می کند ! عشق یعنی رویش باورهای نوین ، عشق یعنی پالایش و دوریز باورهای کهنه .
در فصل های قبل اشاره داشتم به اینکه زندگی یک فرصت برای هر انسان است ، اما حالا می گویم عشق هم به مانند زندگی یک فرصت برای ما انسان هاست ، چرا باید این فرصت را نادیده بگیریم ؟! چرا نباید عاشق باشیم ؟! در یک چنین شرایطی که انسان ها لبخند را از یکدیگر دریغ می کنند ، چرا نباید به لبخند فردی در کنار خود دلشاد باشیم ؟! یا به مانند قناری ، هم کلام یکدیگر باشیم ؟! ما با در کنار هم بودن می توانیم دردهایمان را تسکین ببخشیم !
وقتی عشق را نادیده می گیریم در حقیقت یک روی زندگی را پذیرفته ایم ، روی بی روی زندگی ، رویی را که می تواند دلیل واپسگرایی و ایستای انسان باشد ، اما روی دیگر زندگی با وجود عشق ، پدیدار می شود ، رویی را که می تواند پایدار باشد ! ماندگار باشد ! انسان با وجود عشق ، جاری بودن را در خود جانی دوباره می بخشد ، انسان با وجود عشق ، تکرار جهان را طوری دیگر می بیند که گویی هر بار رنگ و بوی تازگی دارد ! اما در نبود عشق ، جهان در نظر انسان ، تاریک و بی رنگ است !
( سرمشق انسان ، تکرار هزار بار عشق است ، تنها راه رستگاری انسان و رهایی از بند بند نظام هستی ، نیستی است ، عشق ، نیستی را جانی دوباره بخشیده ، هستی پدیدار می شود )
بهتر نیست بوم زندگی یا زیست بوم زندگی انسان به رنگ عشق باشد ؟ رنگ گرم عشق ؟ گریز از عشق ، گریز از پرده های پنهان زندگی یا تصاویر ناروشن جهان است ، شیرینی عشق شیرین چه کوهکن فرهادی پدید آورد ! عشق بیژن و منیژه ! عشق لیلی و مجنون ! عشق ویس و رامین !
چرا از عشق گریزانیم ؟! عشق انسان به انسان ؟! عشق انسان به هستی ؟! همه ی ما خود زاده ی عشقیم ، دو انسانی که به یکدیگر دل باختند و عشق به اینکه ما خود دلیل حضور دیگری در این ساختار هستی باشیم ، که این فرد دیگر ماییم ! من …! تو …!
با روی گشاده و قلبی توام با ایمان و اطمینان برای میزبانی از عشق ، تمام تن را رها کنیم ، آرام آرام ، عشق ، خود میهمان ما خواهد گشت .
انسان و هستی
در اینکه انسان باید عاشق باشد تردیدی نباید داشت ، عشق انسان نسبت به هستی ، صلح و دوستی را به همراه دارد ، صلح به معنای واقعی ! دوستی به معنای واقعی !
در حقیقت هر فردی از عشق توصیف یا تفسیر متفاوت دارد .
عشق در دیگر موجودات هم به روشنی مشهود است ، بهتر است بگوییم ساختار جهان هستی بر مبنای عشق است ! عشق در هر مورد برای انسان شادی آفرین است ، عشق انسان به کتاب ، دانایی را به همراه دارد ، عشق انسان به معرفت ، شخصیت را به همراه دارد ، عشق انسان به فرزند ، مهرورزی را به همراه دارد ، عشق انسان به انسان ، صلح و دوستی را به همراه دارد ، عشق انسان به آوا ، نواختن را به همراه دارد ، عشق انسان به واکاوی و پردازش چرا چنین ، چرا چنان هستی ، فلسفه را به همراه دارد یا …
حالا اگر میان این مواردی را که تشریح کردم ، انسان ، عاشق نباشد ، مایل باشد ، یعنی مایل به کاری باشد ، خود خواهی در هر مورد نمایان خواهد گشت ! خود خواهی به این معنا که من هر چه را که خواهانم ! ولی در حقیقت یک بخش عشق ، گذشت است ، تمایلات انسانی بدون در نظر داشتن عشق در هر مورد ، از کیفیت رویکرد می کاهد .
هستی ، انسان را در خود دارد ، تکرار می کنم ، هستی ، انسان را در خود دارد ، اما … اما … انسان با عشق می تواند هستی را در خود داشته باشد .
واژه های عاشقانه جادو می کنند ! برای برقراری ارتباط با پیرامون دوستان و دیگران از واژه هایی کمک بگیرید که از عشق لبریز باشد .
عشق انسان به انسان ، عشق انسان به هستی ، عشق انسان به زیستن ، ریشه ی کشتار ، کینه و نفرت را در زمین می خشکاند .
( سرشت نیک با تلاش خود جهان را بهشت می سازد ، دوزخ را باور ندارد ، دادار مهر از دیدگاه او زایشگر طراوت و دلشادی ، عشق ، مهرورزی ، صبوری ، بردباری و گذشت است )
بی تردید ترانه ای را که امروز کودک از ما فرا می گیرد ، شمیم سرایش ترانه ی کودکان فردا خواهد بود ، انتخاب ترانه ، صلح یا جنگ ؟ روشنایی یا تاریکی ؟ سیاه یا سپید ؟ در کانون زندگی ، زمین سبز ، ذهن روشن ، عشق و امید باید مبنای پوشش بخشیدن افکار و باورهای جهان فردا باشد .
با توام با تو
این جهان سویی ندارد !
این جهان سویی ندارد !
اندک سوی این جهان هم
به چراغی جان سوز است !
و شور و شوق شاپرکان دلسوخته
که ماییم
برخیز ، برخیز
ماه باشی ، ماهی باشی
وقتی چشمان کوچک به بزرگی ات
تردید دارند !
کوره راهی بجوی
به هیچ آبادی
به کنج کلبه ی حزن و اندوه و انزوا
و به همسایگی تمشک های وحشی
که اشک هاشان دهانه ی خم را
بهتر از زادگاه مادریشان
جنگل ققنوس می شناسند
و به همسایگی نیلوفر آبی
با گل های صورتی
نشسته بر گیسوان صاف برکه ی آرام
تصویر ، تنهایی ، ترانه
هر چهره ای کز زبان قلم
بر صفحه ی گستره ی بوم می نشیند
چونان طفلی گریان از سرزمین باکره گی توست
کوچکتر از آنم که بزرگی نامت را
بر زبان خشک چروکینم جاری سازم
با توام با تو
آ …
آ …
آکنده از ترنم بهار
در این شب شرم آور
یک روز می رسد از راه
خورشید
این شاهد حقیقت تاریخ
برخیز
برخیز .
محمدعلی میرقاسمی