لیلا ساتر… آویشن اندوه
درد وقتی است که با پنبه سرت را ببرند
لیلا ساتر
آویشن اندوه
درد وقتی است که با پنبه سرت را ببرند
جلوی روی خودت خون رگت را بخوردند
مثل قلک به زمینت بزنند و بروند
مطمئن باش تنت را به خودت می سپرند
درد آویشن اندوه تن بیماراست
پول دارو که نباشد جلوات دیوار است
هی زمین می خوری و می شکنی می شکنی
دختر کوچکت از درد چرا بیدار است ؟
(تکه هایت وسط تخت ، نگاهش بکنی
هی بچسبانی و تبدیل به آهش بکنی )
تو بمانی و زمینی که پر از تنهایی است
لقبت یک زن بی خاصیت هر جایی است
قصه از ماهی و از کرم سر قلاب است
که پذیرفتن آن از سر بی دریایی است
( قصه از نیمه ی سیبی که رها شد در باد
به کجا رفت چرا داد سرت را بر باد)
ماجرا سفره ی نان و شکم خالی و بعد…
سفره یِ پر شده از هیزی بقالی و بعد…
کودک گشنه نداری که نمی فهمد چیست
زن بیچاره که مجبور به حمالی و بعد…
( ته این طاقت سر رفته که طغیان بشود
مادر حجب و حیا مادر عصیان بشود)
از چه رو بود خدا گندم مارا کم داد
سیب را هم خود حوا به خود آدم داد
بی کسی ، فقر و فلاکت، بس این بنده نبود
ضعف و سرگیجه و سردرد خدا با هم داد
( آبرویم برود هم به درک… اَبرو نه ..
طاقتت تاب… به دستت نرسد دارو… نه …)
بغل آینه ها شانه نباید باشد
گیر مو و گل و پروانه نباید باشد
آبروی من و اَبروی تو که می ریزد
زن همسایه فقط خانه نباید باشد
( چشم را بست ،خداحافظت ای پاکی من
شرم بر جبر تو و شوهر تریاکی من )
تن خود رابفروشم بخرم جان تورا
تا مگر جور کنم داروی درمان تو را
روسیاهی به زغال است و به بیماری تو
مرگ من زنده کند آیه ی قرآن تورا
مرد تادکمه ی پیراهن زن را وا کرد
سینه ی کورترین مقبره را پیدا کرد
مرد در شهوت خود بود که زن با نفرت
تیغ را در تن آلوده ی نحسش جا کرد
( انتخاب بد و بدتر چقدر دشوار است
بدهی و ندهی باز سرت بر دار است )
کاشکی دورو برم این همه دیوار نبود
یا کنار تنم این مردک کفتار نبود
تخت ، چاقوی پر از خون ، جسد مرد هول
کاشکی کودک من این همه بیمار نبود
لیلا ساتر