محمدرضا مؤمن نژاد
دلبر بیمرز
سرخی سیب لبت طعنه به لبنانیها
صورت هندسیات، غبطهٔ یونانیها
نشئهی چشم پر افیونِ خمار آلودت…
بوتهٔ وحشی خشخاش بدخشانیها
تیغ ابروی تو و تیزی مرغوبتَرش
زده آتش به همه صنعت زنجانیها
شده آوازهٔ نازت، تِمِ کشورگیری
امپراطوری آن، حسرت عثمانیها
لُنگ انداخته پیش تو و شهد سخنت
هر چه شکّر، نه همه قند فریمانیها
لهجهات را که دگر طاقت توصیفم نیست
گَرتهبَرداری از آن عزت تهرانیها
دستنایافتنی! مظهر فخری و غرور
سرگذشتت شده سرلوحهٔ گیلانیها
شعر زیبای تو اینجا، نه که پایان یابد
شیوهٔ دلبریات، سبک خراسانیها!