محمدعلی میرقاسمی
نامه ای به خداوندگار منطق و اخلاق Jesus
درود و شادباش Jesus عزیز و بی مانند … چه شب هایی که به یاد تو شادمانم و چه روزهایی که با سختی و مشکلات بسیار ، فقط و فقط تو را یار خود دانسته از تو یاری می خواستم . Jeses عزیز … در نبود تو ، جهان رنگ دیگری به خود گرفت ! رنگی از جنس تباهی و تاریکی ! طوری که راه باریکی هم برای رسیدن به روشنایی ، برای بشر فراهم نیست ! انسان به مانند گذشته رفتار و رویکرد وحشیانه دارد ! در گوشه گوشه ی زمین ، انسان گرفتار ستیز و کشتار است با این امید ، که شاید روزی صلح و دوستی را در جهان تاریکی ، رنگ روشنایی ببخشد ! Jesus عزیز … من تو را باور دارم و به کلام تو ایمان و اطمینان و اعتماد … اما به انسان مدرن و به رفتار و رویکرد انسان مدرن ، تردید ! زیرا دو رویی در رویکرد انسان مدرن نمایان است ! چرا در این قرن ، انسان مدرن ، تو را باور ندارد ؟ یا اینکه نه ، باور دارد ولی رویکرد و رفتارش مطابق با کلامی نیست که تو در قالب سروده های عاشقانه جان بخشیدی ؟! Jesus عزیز … در نبود تو ، ما به سختی زندگی می کنیم و با سختی زندگی می کنیم ! همه می پندارند ، راه راستین ، برای عصر باستان است ! برای دوران کهن ! همه می پندارند ، در جهان امروز و در این زمین ، برای راحتی و رسیدن به ثروت ، باید و باید به مانند فرعون ، دیگران را به بردگی گرفت و با کلام توام با دشنام و ناسزا به تحقیر دیگران پرداخت ! Jesus عزیز … این روزها ، بی ارزش ترین انسان ها ، ارزشمند و معیار و ارزش انسان ها بسته به دارایی و ثروت ، تعریف ! یا در حقیقت ، انسانی که زور دارد ، زر دارد و با دیگران به مانند گورکن رفتار می کند ! Jesus عزیز … ای کاش زادروز تو ، این روزها بود ، ای کاش ، ای کاش ، ای کاش …
جهان ، امروز به تو نیازمند است … به یک خورشید … به روشنایی … به طراوت … به رنگین کمان صلح و دوستی و نو دوستی … شاید امروز ، اگر به زمین ، پای می نهادی ، تمام دردمندان در کنار تو و با تو ، هم نوا می شدند و یک صدا با نغمه ی آهنگین ، تمام شب را فریاد می کردند و سپیده دم ، با قلبی توام با عشق ، خورشید را شاهد بودند و به یکدیگر تبریک گویان زندگی نوین را ، جان دوباره می بخشیدند و دو رنگی و دو رویی را از قلب خود پاک می کردند و با شیرینی و اشک تاک ، مست از ترانه های تو … و سروده های تو … شادمان از کلام تو … دیدگان خود را ، به روی گیتی نیلی روشن ، گشوده با گشاده رویی ، یکدیگر را می بوسیدند … وای … وای … Jesus عزیز … تو خود تاکید کردی ! که روزی ! باز خواهی گشت ! به مانند باران ! جهان را جان دوباره خواهی بخشید ! به مانند جویی روشن ! جاری خواهی گشت و دشت ها را بیدار و طراوت و سرسبزی را پدیدار خواهی کرد ! وای … وای … Jesus عزیز … تو در پایان جهان از روشنایی یاد کردی ! از زادروز دوباره ! از نو شدن ! از جوانه ی گندم ! از بهار و طنین چکاوک ! وای … وای … Jesus عزیز … این روزها نزدیک است ؟! عصر روشنگری ، عصر ماست ؟! عصر طلایی ، عصر ماست ؟! تو در کجای جهانی ؟! تو در کجای زمین خلوت اختیار کردی ؟! در میان دردمندان ؟! مانی هم به مانند تو ! سرشار از عشق ! فریاد کنان ! دلیل بیداری انسان گردید ! اما … اما … او را بر دار کردند ! چرا واژهای عاشقانه جرم است ؟! قانون انسان ! قانون این قرن هم ! تعریف روشنی از جرم عشق و عاشقی ندارد ! هنوز هم برای پرداختن به عشق و گذشت و صبوری و بردباری ، پاسخ دار است ! چرا ؟! چرا ؟! راستی Jesus عزیز … من برای تو ، به عشق به تو ، یک شعر سرودم .
… گریان برای تو …
دردهایت برای من
رنج هایت برای من
نان و شراب ارزانی تو باد
درمانده در میان دو گیتی
با مردگان چه می گویی ؟!
از مردگان چه می خواهی ؟!
اویی که زنده است
منم … من …
با قامتی بلند بر صلیب
سیمای سرخ
لبخند عاشقانه
از جنس گل شکوفه ی گیلاس
گریان برای تو …
گریان برای مردگان …
راستی …؟!
این مردگان به بندگی ابلیس
تا به کی …؟!
اویی که زنده است
منم … من …
با قامتی بلند بر صلیب
من در میان شمایم
چونان چکاوکان سروده خوان
درمانده در میان دو گیتی
تا کی گریستن …؟!
ایمان به عشق
تنها دلیل ماندگاری انسان
ایمان به عشق
تنها دلیل رستگاری انسان
برخیز
برخیز
جوانه بزن
بشکاف این سیاهی شب را
چون شاپرک
چشم انتظار روشنایی باش
در این سیاهی جانسوز
در تباهی تاریک
ابلیس مست
مردگان را به بازی گرفته است
اما تو زنده باش
فصل رسیدن خورشید است
فصل رهایی انسان
فصل طراوت باران
برخیز و زنده بمان
خورشید می دمد .
امیدوارم با این شعر دلیل شادمانی ات باشم ، Jesus عزیز … این روزها جهان نسبت به اشعار و نوشته هایم شادمان است ! هر چند بعضی دشنام هم می گویند ! اما درود و تبریک و شادباش هم بسیار نوشته اند ! من این روزها را ! این سربلندی و طراوت را ! از وجود تو دارم و تو را در خود دارم و باور دارم تو دلیل رهایی من از زندان اهریمن خواهی بود .
من باور دارم پایان داستان زندگی ام بسته به خواسته ی توست و تو ای خداوندگار منطق و اخلاق ! تو … تو … دلیل رستاخیزی من خواهی بود ! من به مانند روز برایم روشن است و می دانم این روز بسیار نزدیک است ! روزی را که فریاد کنان ! با یاری تو … به یاری تو … دلیل بیداری جهان خواهم گشت ! روزی را که فصل کشت واژه هاست ! روزی را که با کلامی به مانند کلام تو … با لبخندی به مانند لبخند تو … میزبان جهان خواهم بود ! من این روز را باور دارم و تو را باور دارم … Jesus عزیز … من این روزها ناشادمانم ! وقتی انجیل را مرور می کنم ، لبخند امید ، در من پدیدار می شود ! من باور دارم به اینکه روز رستاخیز نزدیک است ! راستی Jesus عزیز … زادروز تو ، زادروز خورشید ! روشنایی جشن میترا یا جشن مهر است !
ای کاش انسان ، نسبت به انسان و انسان ، نسبت به هستی ، از روی مهر ، زیستن و دوستی و نو دوستی را سر مشق عشق خود می دانست .
در پایان با این شعر از تو می خواهم
دلیل دلشادی و شادمانی و امید و نوید روزهای بهاری با طروات و به مانند خوشید دلیل روشنایی قلب انسان مدرن …
… مرگ زنبورها …
چکاوک تنها ، برای که می سراید !
من …؟!
تو …؟!
ما که به مانند مردگانیم !
زمین غمگین تر از همیشه !
نه خورشیدی که دلشاد شود !
مرگ برگ ها …!
نجوای جان سوز پاییز است !
ما در جهان نیستی جا مانده ایم !
و هستی ما را در خود می بلعد !
ای کاش …
ای کاش …
به جای انسان در زمین
تمام درختان شکوفه می کردند
باید در مرگ زنبورها خون گریست
نه چراغی که سوسویی !
نه سوسویی که پروانه !
نه پروانه که سوسن و یاس !
دیگر امیدی به بهار دوباره نیست !
ما در جهان نیستی جا مانده ایم !
دوزخ حاصل رویکرد انسان است !
با دست های چروکیده …
با لبخندهای خشکیده …
با اشک های ناراستین …
ما به مرگ یکدیگر دلشادیم !
چرا سرشت انسان ، رنگ روشن نیست ؟!
رنگ روشن ارغوانی ؟!
رنگ خوش رنگ رنگین کمان؟!
هزاران هزار ای کاش …!
هزاران هزار شاید …!
انسان اما …
درمانده در این بایدها ، نبایدها …!
دیگر امیدی به ماندن نیست …!
دیگر امیدی به زیستن نیست …!
باید برای مرگ زنبورها خون گریست .
بدرود خداوندگار منطق و اخلاق Jesus عزیز …
شاعر ، نویسنده و پژوهشگر علوم اجتماعی … محمدعلی میرقاسمی