مينا مدیرصانعی
خزان
ای که بی تو غزل و شعر به هم می ریزد
من دلم را همه شب شاعر تو می بینم
حتم دارم که تو از مشرق دل می آیی
از نگاهت گل صد رنگ غزل می چینم
بی تو حتی دل این آینه هم می گیرد
ای که هر شب شده ای در تب و تابم جاری
ذهن من پر شده از عطر تنت پیوسته
من به آغوش تو معتاد شدم انگاری
خاکی و ساده و تنها به تو دل می بازم
بی تو اين پنجره ها رو به کسی باز نشد
شده ام مات تو و جز تو کسی اینجا نیست
ساز دل غیر تو با هیچ دلی ساز نشد
کوچه از بارش پاییز دلش می گیرد
پشت دلتنگی این پنجره ها می مانم
ای که از هر چه بهار است نشانی داری
با تو در فصل خزان شعر و غزل می خوانم