سعید فرهادی(فارِس)
مغرب آغوش
دیدمش کوکِ دلم از شورِ بیحد شور شد
شادتر زآهنگ شهرآشوبِ هر سنتور شد
عطر گیسویش مرا تا مشرقِ آغوش برد
چشم من حیرانِ خوابِ نرگسی مخمور شد
جلوه ای از روی ماهش در نگاهم نقش بست
برکهٔ تاریکِ دل با عکس او پرنور شد
کودکی غمگین که در عمق وجودم غرق بود
همچو رود از لحظهٔ دریا شدن مسرور شد
عشق باید مرهمی بر زخمِ دل باشد ولی
حیف! زخمِ کهنهام درمان نشد، ناسور شد
آنکه روزی پرسه زد در کوچههای قلب من
تا امیرِ این خرابآباد شد مغرور شد
پیله از جان بافتم در دل بماند تا ابد…
جانگرفت و… جانگرفت و از جهانم دور شد…
عشقِ او در سینهام انگار تاکِ بغض کاشت
حاصلش در چشمهایم دانهٔ انگور شد
یادِ گیسویش مرا در مغربِ آغوش کشت
در غروبِ بیکسی خورشیدِ من بینور شد.