مریم مرادی
دشت شقایق
ای که با شوریدگی روح و روانم برده ای
آتشی بر دل زدی تا استخوانم برده ای
آمدی با یک غزل از شعر نابِ زندگی
در میان واژه ها طبع روانم برده ای
چون غزالی می خرامی در میان دشتِ دل
حالیا با یک نگه تیر از کمانم برده ای
سالکی در مانده بودم در مسیر عاشقی
خود نشانم گشته و نام و نشانم برده ای
رنگ رخسارم بدیدی ، برگ زردی خسته ام
چون بهاری پر ز گل ، رنگ از خزانم برده ای
گفتمت جانا بیا بنشین کنارم ساعتی
در همان ساعاتِ خوش تاب و توانم برده ای
لب خموش و دل گریبانگیر چشم مست تو
مرغ سرکش را جدا از آشیانم برده ای
چون سلیمانی غزلخوان بوده ام بر مار و مور
اینک ای گل ، نطق گویای زبانم برده ای
#مریم_مرادی