برگرفته از کتاب من منم؟!
ترجمه امیر رضا آرمیون
گوینده رقیه قراگزلو
کوتاه و خواندنی
پیرزنی در خواب، خدارا دید وبه
اوگفت 🙁 خدایا ، من خیلی تنها هستم . ایا مهمان خانه من میشوی؟
خداقبول کرد و به اوگفت که فردا
به دیدنش خواهد رفت.
پیرزن باخوشحالی از خواب بیدار شد وبا عجله شروع به جارو کردن
خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود،
پخت.
سپس نشست و منتظر ماند….
چند دقیقه بعد، درخانه به صدا درامد.
پیرزن باعجله به طرف در رفت.
وقتی در راباز کرد ، فقیری پشت در بود.
پیرمرد از او درخواست کمک کرد.
پیرزن باعصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد ، باز در خانه به صدا درامد.
پیرزن دوباره در را باز کرد .
اینبار کودکی که از سرما میلرزید،
از او خواست تا پناهش بدهد.
پیرزن باناراحتی و غرغرکنان
دررا به روی او هم بست.
نزدیک غروب ، بار دیگر در خانه بصدا درامد.
اینبار نیز زن فقیری پشت در بود.
از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد.
پیرزن که خیلی عصبانی شده بود،
با داد و فریاد او را هم دور کرد .
شب شد، ولی خدا نیامد……
پیرزن ناامید شد و رفت و خوابید.
در خواب ، بار دیگر خدا را دید.
پیرزن با ناراحتی گفت:
خدایا ! مگر قول نداده بودی که امروز به خانه ام خواهی امد؟
خدا جواب داد :
(اری،،، من سه بار امدم و
تو هر سه بار ، در را ،به رویم
بستی )
برگرفته از کتاب من منم؟!
ترجمه امیر رضا آرمیون
گوینده رقیه قراگزلو