محمدعلی میرقاسمی
مرگ زنبورها
چکاوک تنها ، برای که می سراید !
من …؟!
تو …؟!
ما که به مانند مردگانیم !
زمین غمگین تر از همیشه !
نه خورشیدی که دلشاد شود !
مرگ برگ ها …!
نجوای جان سوز پاییز است !
ما در جهان نیستی جا مانده ایم !
و هستی ما را در خود می بلعد !
ای کاش …
ای کاش …
به جای انسان در زمین
تمام درختان شکوفه می کردند
باید در مرگ زنبورها خون گریست
نه چراغی که سوسویی !
نه سوسویی که پروانه !
نه پروانه که سوسن و یاس !
دیگر امیدی به بهار دوباره نیست !
ما در جهان نیستی جا مانده ایم !
دوزخ حاصل رویکرد انسان است !
با دست های چروکیده …
با لبخندهای خشکیده …
با اشک های ناراستین …
ما به مرگ یکدیگر دلشادیم !
چرا سرشت انسان ، رنگ روشن نیست ؟!
رنگ روشن ارغوانی ؟!
رنگ خوش رنگ رنگین کمان؟!
هزاران هزار ای کاش …!
هزاران هزار شاید …!
انسان اما …
درمانده در این بایدها ، نبایدها …!
دیگر امیدی به ماندن نیست …!
دیگر امیدی به زیستن نیست …!
باید برای مرگ زنبورها خون گریست .
محمدعلی میرقاسمی