عباس محمودی
کولبر
نه خبری
نه نامه ای
خاطرم نیست
مگر کسی پشت سرت آب نریخت؟
آخَر بی تو
ویرانه متروکه ای ست
روزگارم را می گویم!
حرف و حدیث؟
این سَر خوردگان بی خبر از
گل پونه وُ بابونه را
چه توقع
که با انگشت اشارتی
کنایه وار
نگویند
از پشت کوه آمده است
آنها چه می دانند
احوال کولبری وا داده
که سپیده دم
درد را
از پشت کوه
به بستر مهتاب
کول می گیرد
تا چراغ خانه اش کور نماند!
نه خبری
نه نامه ای
خاطرم نیست
مگر کسی پشت سرت آب نریخت؟
از این آسمان نادیده های
بی خواب وُ
بی رویا چه پنهان
هنوز از خیابان دست نشسته ام
هنوزا هنوز
چشم به در دارم
شاید سپیده دمی ، پسینی
پستچی بی وقفه
زنگ خانه را
بزند!