شهین راکی
پژواک
پای یافتنات را
که به راه میدهم
گُم میشوم
قرار بود همدمم باشی
و معراج کلام
نفس حرفهامان
که ناگفته ماند
قرار بود
بر آماس زمین
به قامت واژه عَلَم شویم
تا پژواک
ردای خاموشی از تنمان برکَند
بی خیالم شدی
و من بیخیال آنچه
خنجهای زیر پوست شب را
مرهم بود
تا تورم هزار بغض کاری
سیلی شود و
بر این چنبرهی سیاه
فرود آید
از دامان صحرا و خار مغیلان
تا همهمهی خیابان
کشان درد بود
تا شکنجهی اهریمن
کار ساز آید
به فرش نشستیم
و آن شد که سزاوار مینمود
آه ، باز قدم بر قدم واژه مینهم
به بیانی ناپیدا
مرا ببخشش
اگر
بیش از اینها
به پرده نهان است