رقیه قراگوزلو
قفس
قفسی ساخته ای
سایه بانش همه درد
زیرپا فرش غم و سقف آن
ازغصه ست
تک تک میله ی آن
همه از رنج وستم
درِآن محکم وسخت
قفل بر آزادی ست
قفسی ساخته ای
دورِدور از خورشید
غرق در بیهوشی
خفته درخاموشی
همه ی روزنه ها
مانده پشت سرِ آن
پرده ی دلتنگی ای
که شده اویزان
ازلب پنجره اش
دل من افسرده است
غم من بی پایان
گوییا عمر دراز
خفته در تقدیرم
وای ازاین عمر گران
هردم این پنجره را
خواستم باز کنم
یا که از بهرِ دَرَش
چاره ای ساز کنم
یاکه چرخی بزنم
درقفس تمرینی
بهرِ پرواز کنم
تو بمن خندیدی
یاکه فریاد زنان
پرِ من را چیدی
کاش جایِ ترسِ از این مردم
ترسِ از حرف و سخن های عَبَث
بستن بال و پر و
ساختن کنجِ قفس
دم به دم لرزه به اندام پرنده ریختن
لحظه لحظه قلب او را سوختن
باپرنده مهربانتر می شدی
سعی خود می کردی و
آن بال دیگر می شدی
معنی شعر مرا
تو نخواهی فهمید
تو چنان پنداری
که همه اواز است
لیک هر مصرع آن
صد هزاران راز است