تو با چشمان گیرایت دلم را برده ای تا عرش
شدم مبهوتِ بى چون وچراى مست جادويت
من دیوانه سرگردان شدم در باغ چشمانت
بجانم گرده افشاند شمیم عطر خوش بویت
هوایت در سرم جاری میان خواب و بیداری
خوشا دستی که در رویا کشیده شانه برمویت
غزل می ريزد از لمس حریر ناز لب هایت
دلم پاگير و مفتونِ خم و محرابِ ابرويت
تمناى ترا دارم ببوسم دست گرمت را
كه اهنگين بُوَد در گوشِ دل رقصِ النگويت
غم و دلتنگی ممتد دلم را کرده بى تابت
کنم بیتوته با یادت همیشه بر سر کویت
شده ابستن عشقت دل سرخورده ی زخمی
مداوا کن مرا امشب میانِ صحنِ بازویت
#علیرضا داودی مقدم