دكترمريم نقدى
” عصر یخبندان”
قول بده
که امروز خواهی رسید
از پس جاده های سرماخورده ی تب دار
جاده های بی سرانجام
جاده های کج و معوج موج دار لعنتی
حتی آرام و پاورچین
یا آهسته و دزدکی
از پس کوچه های پر خیال
به دره های خواب سرخ ستارگان
فرو ریخته از مردمک چشمانم بیا
من اینجا
در تبعید نگاه انگشتانت
زیر آوار آخرین زلزله
مدفونم
نه باد می وزد
که صدایم به پنجره برسد
و نه حنجره ام خیال فریاد
نه نوازش می کند مرا
دستان خیال خاک سرد
آرام نجوا می کنم
چرا مرا به دست جنون داده ای؟
مرا تازیانه می زنند هر صبح
کرمهای خاکی آرمیده در گور فراموشی
و من
پر از بغض می خندم
تا گمان نبری به زانو درآمده
پروانه ای که درخت توت نداشت
مضراب شکسته ی
سنتور استخوان سینه ام
هرگز به یاد نخواهد آورد
موسیقی آخرین نفسهای مرا
به من بگو
ما با این همه گردش زمین
چرا به مقصد نمی رسیم
کدام طبیب نسخه درد را
با فال اندوه پیچیده؟
چرا بیدار نمی شویم
نکند اینجا آخرین ایستگاه سایه هاست
چرا خانه ی انتطار تاریک است
من
بعد از انقراض دایناسورهای امید
مثل خارپشتی پیر
از عصر یخبندان گریخته ام
و زنده مانده ام
برای دوباره دیدنت
هنوز جاده پر است
از رد پای مسافرانی که
دلتنگشان می شویم
و به امید جوانه زدن رهایشان می کنیم
در گوری سرد
اما
من که جوانه نمی زنم
به چه امید
در کوچه ی تاریک رو به گورستان
کاشتی ام؟
برگرد…