بهار کریمی
تحول
به ناگه آمدی بی آنکه خود دانم
شدی نبضِ دل و روح و روانم
چنان درگیر تصویرت شدم هر دم
در این درگه نبیند دیدگانم غیر تو همدم
منم طالب ، تویی مطلوبِ این مجنون
منم رسوا زعشق تو ، تویی فارغ زِ این مجنون
تو چون شمعی که در شوق وصال تو
چنان پروانه میگردم سراسیمه به دور تو
زدم در آتش جانت همه بال و پرم را
جفا کرده بسوزاندی همه جان و تنم را
تو دانستی که وصلت میشود جانم
تو دانستی که عشقت میشود هستم
ندانستی که من هیچم ، بدون تو
ندانستی همه بودم، تو بودی تو
من تازه وارد این سایت شدم و نمیدونم این کامنتی که میدم برای شعر خانوم کریمی هست یا نه اما امیدوارم باشه
شعرتون خیلی خوبه اما ایراداتی هم داره که اگه ویرایش کنید خیلی بهتر میشه
قافیه و وزنش بعضی جاها مشکل کوچیکی داره