با تو راهى مى شوم تا دور با پايى كه نيست
بيقرارم با تو باشم در همان جايى كه نيست
شور و شوق بودنت هر لحظه مى خواند مرا
تا كند غرق خيال از شورِ غوغايى كه نيست
حرمت تنهايي ام را در خودم بُر مي زنم
تا سكوتم گم شود بین صداهايى كه نيست
بي تو حسرت مي كُشد روح مرا اما بدان
از تو مست بودنم در شوقِ رويايى كه نيست
همچو مجنونم مسافر از غم ليلای خود
دربدر دربيستون و كوه و صحرايى كه نيست
اين تراس و اين من و اين قاب عكس خالى ات
روي ميزم چاى داغ و حال شيدايى كه نيست
دل پر از بغضِ نشسته در گلويم كُنج باغ
اشك ميريزد فراوان جاى گلهايى كه نيست
باد پائيزى چو طوفان مى وزد بر ساحلم
اشك مى گردد روانه سوى دريايى كه نیست
زير باران نگاهت چشم داودى ، تر است
غافل از این چرخ گردان محو دنیایی که نیست
#علیرضا-داودی مقدم