حسن رشنودی
سودای شکفتن
بینِ من تا به او فاصله یک من مانده
روحِ آزاد چرا در قفسِ تن مانده
او که عمری زِ پرواز و رسیدن میگفت
بَس نشسته است به کنجی و ز رفتن مانده
چون شد احوال که در مَحضرِ هشیار دلان
این دل از سکه بیفتاد و الکن مانده
آن غزل گوی که شهری زِ کلامش مشعوف
لب فروبسته زِ شعر و زِ گفتن مانده
چاره بر درد کند این دل دین باخته را
گر زِ این عشق کسی رسته و ایمن مانده
همچو راضی صبوری نتوان کرد خدا
او که عمریست به سودای شکفتن مانده