عباس محمودی
سلام
مسافر _ ای تکیده از اندوه سفر
نالیده ای؟
دستمال عرق چینَت
بوی نمور مویه می دهد
آه …میفهمم
کم حادثه ای نیست
اما جدایی
همیشه بانیِ تنهایی وُ مویه نبوده
بیا…
بیا تا رسیدن
به آبادی پشت شب
بوی بافه های خیس وُ
شب نشینی اهالی طاقی را
شاعرانه بنویسیم
در این روزگار کاهی
دست های پینه بسته را
به زانو میگیریم
راهی می شویم
یادت باشد
رسالتم را به خورجین یابوی رویا بگذارم
همین برایم بس!
هنوز هوای گریه داری؟
باور آور جدایی
همیشه بانیِ تنهایی وُ مویه نبوده
خدا را چه دیدی
شاید نرسیده به آبادی زلال پشت شب
بُرهه ی گره خوردن به غربت
غریبه ای با لهجه ی محلی اش
تبسم وار بگوید:
سلام.