زهرا زحمتکش
پرده ی اول کابوس چنین شد آغاز:
من نشسته برِ کَشتی، در هیاهوی سفر، کودکی در بغلم که. نمیدانم کیست، گویدم ای مادر! “به کجا در سفریم؟”
کردمش مات نگاه… خیره در چشمانم، میکشد با خود آه…
نا امید از پاسخ، چشم بر میگیرد…
آنطرف تر از ما، در کنار ملوان، مردکی اِستاده، با نگاهی تهی از شرم به من مینگرد، میزند لبخندی، قدر او در طمعش میشکند… روی بر میتابم…
ناگهان از هر صنف، دسته ای میبینم…
صنف اول عشّاق: در هیاهو و خطر…. گاه افسرده و گَه مست سفر…در دلم میگویم وَه چه کار عبثی….
عارفان دسته ی ثانی بودند: هرچه کردم نگاه، نه تَغیُّر دیدم، نه کلام و نه صدا…. در دلم شک افتاد، زنده هستند آیا؟ که یکی گفت بلند، آه… سبحان الله…آب را می بینی، که ز جا برخیزد، بهر تسبیح خدا؟
با دلی پر تشویش، سر خود چرخاندم، که ببینم دریا
هرچه دیدم اما، همه آرامش بود، حرف عارف تنها سلب آسایش بود…
روی خود گرداندم… دسته ای بود عظیم… هرکسی در پی کاری مشغول، آن یکی شاعر بود، آن دگر هم مسئول، کودکی گریان بود، زندگی ساده و سخت، لیک در جریان بود…
ملوان زد فریاد، دست بر روی سرش، بغض او در پس فریاد برآورد زبان: هان ای اهل سفر! کشتی ما اکنون……
پرده ی دوم کابوس چنین شد پیدا :انفجاری ناگاه، قالبم زایل کرد… جان خود از بدنم غافل کرد… جرعه جرعه مرگ را نوشیدم، خستگی های سفر در پس مرگم جا ماند…رخت نو پوشیدم…
چون که از گیجی آن مستی مرگ، خوب فارغ گشتم…با تلاش بسیار، در پی همسفران میگشتم؟ عاشق و عارف و آن خیل عظیم، پس کجایند، کجا؟ چه شد آن کودک معصوم عزیز، که مرا مادر خود میدانست؟ یا که آن مردک هیز؟!!
ز چه تنها ماندم؟ به کدامین گنهم، این چنین از سفرم وا ماندم؟ مقصد بعدی من رو به کجاست؟ نکند مرگ همان بن بست است، ای خدا نور کجاست؟!!!
وحشتی سخت مهیب، اندرونم افتاد…. که ز وحشت گفتی، قالب ثانی من گشت جدا….
ضربه ای خورد به پهلوی چپم، درد آن سنگین بود، لیک از خواب پریدم ناگه، لگد دخترکم اندر خواب،آه بس شیرین بود…
روی خود را در شب، سوی او چرخاندم، طبق عادت آب بالای سرش بود و کمی چشمش باز….
بوسه ای بر سر او دادم و دست خود را، دور او حلقه زدم…آب را نوشیدم، با لب خیس دوباره با شوق چهره اش بوسیدم…