بهار کریمی
سکوت
گاه باید چیزی نگفت ، حرفی نزد
گاه باید چشم بست ، چیزی ندید
گاه باید بر خلاف میل دل
دل برید و دل برید و دل برید
میشود آخر چنین کرد و برفت ؟
میشود دیدت ندید کرد و برفت ؟
وصف حال این دلم، نتوان بدید
شرح این سودای دل، نتوان شنید
کاش میدیدی دل آشفتهام
کاش میدیدی لب پژمردم
خنده از لب رخت بست با رفتنت
نور چشمم شد فدای رفتنت
آری آری این منِ خسته و زار
در پی عشق تو گشتم زارِ زار
ای همه شوق و تمنای دلم
باورم آرامشم باب دلم
کن تو از روی کرم رحمی به ما
تا شود زنده به عشقت قلب ما