پله ی گمراهی
زنده کن در تن من کبکبه ی شاهی را
تا به آتش بکشم هر چه نمی خواهی را
از خدا خواسته ام روز مرا شب بکند
دوست دارم تو و این زجر شبانگاهی را
،
آسمان مال عقاب است که من خواهم شد
تا به دست آورم این کفترک چاهی را
حال ای مردم این شهر ملامت نکنید
من خودم خواستم این زندگی واهی را
دل به دریا زدم و سر نوک قلابی تا
بچشم طعمه شدن در دهن ماهی را
دوست دارم برسم آخر دنیا با تو
رو به بالا بروم پله ی گمراهی را