فاطمه انصاری
غنی
من چشم ودلم سیر است مهتاب و سحر دیدم
باران پر از عطفم دریای خزر دیدم
گفتم که نگویی تو از مهر نمی دانم
والله در این هستی از عشق ثمر دیدم
من دختر دیروزم مهتابم و می سوزم
در لحن اذان شب آهنگ قمر دیدم
با عشق دو چشمانش هر شب به دعا بودم
در پشت همان صحنه ابزار سپر دیدم
هرچیز بدست آمد از راه وصالش بود
هربغض فرو بردم از چشم ونظر دیدم
احساس روان دارم از لطف رخ یار است
صدبار زمین خوردم صدبار خطر دیدم
افسانه نگو ای دل این بحث به پایان بر
در مقصد دلداران من راه دگر دیدم
فاطمه انصاری