فاطمه انصاری
کاش
اش اصلأ تووی دنیا هیچ کس دردی نداشت
کاش می شد جای هر سختی درخت عشق کاشت
کاش شیطان مثل آدم دل ز حوا می ربود
کاش هرگز آدم وحوا و شیطانی نبود
کاش کلا زندگی پیدا نمی شد در جهان
لااقل ای کاش می شد ذره ای با ما روان
کاش بند موی سوسن وا نمی شد بی گمان
کاش آیینه نمی گفت از حریم دیگران
کاش نرگس خواب می رفت و نمی گفت از شراب
کاش نیلوفر رها می شد از این فکر خراب
کاش خط می خورد از دنیا نماد ظلم وجنگ
کاش اصلأ خاک می شد هر گلوله درتفنگ
کاش دریا را بغل می کرد خورشید قشنگ
کاش چشم ماه می افتاد بر چشم پلنگ
کاش میشد تا به روی پنجره در وا کنیم
کاش میشد بار دیگر رو به دریاها کنیم
کاش در احساس مان ابراز تحمیلی نبود
تا ابد بر صورت ما سرخی سیلی نبود
کاش میشد تا جدا گردیم از افسردگی
خسته ایم از خود زنی ها خسته از آزردگی
کاش گفتن هایمان از روی مجبوری نبود
آرزو در گور و خوشحالی ما زوری نبود
کاش دنیا هم کمی با مردمان خوش می نشست
کاش میشد تا رها گردیم از رنج و شکست
کاش می شد آرزوها را به یمن عشق کاشت
کاش دنیا هیچ دردی در درون خود نداشت
فاطمه انصاری