لیلا کباری قطبی
نقطه ی پایان
شب شد و نبض نفسگیر تو ، در جان می زد
و دلم ، با تبِ عشق تو ، هراسان می زد
دشت پر بود ازین عشق اهورایی و ماه
در دل برکه ی دیدار تو ، خندان می زد
بوم شب رنگی از احساس به چشمت بخشید
و در آیینه ی چشمانِ تو ، باران می زد
نوری از دور نمایان شد و یک پنجره عشق
که در آن نور ، به رخسار تو تابان می زد
باد با گیسوی افشان تو در خلوت خویش
عطرِ احساس به گیسوی گلستان می زد
با تداعی خیال تو ، در این بزم قشنگ
اشک ، با تاب و تب خویش به مژگان می زد
دل شب محرم تنهایی مهتاب شد و
چهره ی ماه چه بی تاب و پریشان می زد
ماه می خواست نوازش بکند موی تورا
گرچه گیتار دو گیسوی تو افشان می زد
باز هم عطرِ خوشِ عشق ، هوا را پر کرد
تو شکفتی و تبِ عشق ، دو چندان می زد
خاطرات تو چو باران شد و از ابر چکید
و به دریای پر از موجِ تو ، طوفان می زد
پدر عشق بسوزد ، که در این ثانیه ها
شعله ی عشق به این قائله ، دامان می زد
تو شدی واژه ای از عشق که در دفتر شعر
به همه فلسفه ها ، نقطه ی پایان می زد .
#لیلا_سادات_کباری_قطبی