حمید نوروزی
شعر حریف او
نشد دلم حریف او، حریف کوه رفتنش
نشد که خواهشی کنم بماند او اگر چه کم
نشد برای زندگی، که غم مرا نپاشدم
ندیدمش میان اشک و آههای دم به دم
دل مرا ببخش اگر کم است دل برای تو
ببخش اگر نبودهام شبیه قصههای تو
اگر نبوده اسب من سفید و شکل خواب تو
اگر که قصهام نشد حریف غصههای تو
بمیرمت که اشک غم نشسته روی صورتت
قسم به جان عاشقت قسم به موی مادرم
بیا ببین چگونهام شکستهام شکستهام
بیا فقط ببینمت رسیده شام آخرم
چگونه شرح دل دهم برای دل که رفتهاست
چرا نشد چرا نماند در نگاه شاعرم
نخواست سر سپردنم ندید دل شکستنم
فقط بهانه کرد و رفت و گفت من مسافرم…