محمدعلی میرقاسمی
شاید دوباره
جهان به یکباره فرو ریخت
نه کبوتری که پر گشودن را …
نه قناری که سرودن را …
ما از هیچ به هیچ هجرت کردیم
گل های باغ آینه پژمردند!
خورشید پشت پنجره
در هر سپیده دم
با یک درود و دلشادی
روزی دگر، نوروز را یادآور بود
با این سیاهی جانسوز چه باید کرد ؟
ماهی که مژده ی عشق بود
ماهی سرخی که مژده ی هفت سین
با کودکان شهر آرزو چه باید گفت؟
با کودکان کار …
با کودکان نارس غمگین …
گل های باغ آینه پژمردند!
سوز تازیانه ی زمستانی سرد
بر قامت پدر
این سرو سبز کشیده سربلند
این چشمه سار جاری جان بخش
چونان نشست!
آری شکست …
آه … آه …
سیمای سرخ مام مهتران
این مهر ماندگار بی مانند
این کهکشان درد!
چونان شفق
چادر شب را کنار کشید
باری … امید ، عشق ، آزادی
با این سیاهی جان سوز چه باید کرد ؟
شاید دوباره جهان به لبخندی
شاید دوباره باغ
شاید دوباره پدر
شاید دوباره مام مهتران
این مهر ماندگار بی مانند
شاید دوباره کودکان نارس غمگین
شاید دوباره ماه و ماهی سرخ
خورشید با شکوه فروردین را
بر تارک این جهان بنشانند
آری بیا بیا دیگر بار
بر گونه های سرخ بهار
با صد هزار بوسه ی تابستانی
گلشکوفه ی لبخند را هدیه کنیم .
محمدعلی میرقاسمی