فاطمه انصاری
مستحق
(مستحق)
به جهنم که گناه دل من سوختن است
این نکاتی ست که در زمره اندوختن است
به جهنم که مرا گر به جهنم بردند
مستحق بود اگر حق دلم را خوردند
به جهنم اگرم باد به احساسم زد
همه از آتش دل بود که میدادش رد
به جهنم که نکردن مرا همراهی
کار شب بردن رشک است ز روی ماهی
به جهنم که برفت از بر من هرکه که بود
من نه آنم که کُشم آتش دل را با دود
به جهنم که نشد حرف مرا باور کرد
آسمان را نتوان با هدفی آخر کرد
به جهنم که من از حلقه ی آنان به درم
این نمادی ست که من بیشتر از بیشترم
به جهنم که به من وصله ی اندوه زدند
مثل این است که مشتی به لب کوه زدند
به جهنم هوا گرگ و زمستان سرد است
شده مغرور چرا فصل خزان، چون زرد است
به جهنم که جهان بسته ره پاکی را
ندهم دست خزان ریشه ی بی باکی را
به جهنم به جهنم به جهنم برود
عمر کوتاه من از دست بگو هم برود