فاطمه انصاری
وداع
گمانم آخرین باریست می بینم تو را ای یار
نمی خواهم رها گردم از این احساس پر تکرار
نمی دانم چه می گویم ولی ای کاش می گفتم
که از عرش نگاه تومن افتادم هزاران بار
شدم چنگیز ویران درون ذهن من جنگ است
ببین از قبل هم گفتم زدم بر روی دل هشدار
نگاهت میخ چشمم شد چرا از یاد خود بردی
عجب سنگین دلی هستی نسنجیده زدی آزار
مرا روزی به یاد آور ز شرم ماه پنهان شو
که هرکس کرد احسانی جوابش می دهد پرگار
بماند بین ما خوبی ولی این آخرین مُهر است
که بعد از مرگ باران ماند بر سیمای گندم زار
کجا رو می گذاری تو چنان آهو که دربند است
نمانده ضامنی دیگر در این شهر و دراین بازار
برودیگر من از دست جهان بد خودم سیرم
شبیه عقربی هستم که خود را می زند اجبار
فاطمه انصاری