زهرا زحمتکش
مرگ
و مرا مرگ بباید یک دم…
و جدایی ز همه خاطره ها…
و رهایی ز تعلقهایی که مرا سخت به زنجیر کُنَد…
مرگ را آهسته، مرگ را پیوسته،
مرگ را با همه ذرات تنم می جویم…
و شتابان گاهی و خرامان گاهی سوی او می پویم…
چه بُوَد آنطرف خاطره ی کالبدم، کاش میدانستم…
هرچه باشد اما، من بدان مشتاقم…
من دراین کوره رَه نابینا،
پی نورم، پی نور
که ازین درّه ی مشرف به تباهی بکنم زود عبور…
بفشارم به کفم قفل این زندان را
و زنم سخت به سنگ سر این دیو سیاه…
زندگی در گذر است، با همه نیک و بدش…
آنچه ما در پی آنیم تُهیست
همچو مجموعه ای از خواب آشفته ی عصر…
ما همه مساله ایم، در پی پاسخ خود،
از چه هستیم و چرا، به کجا و ز کجا…
لیک می پندارم اول و آخر هرچیز خداست
و خدا زندگی و مرگ خداست…
و خدا چیست، چه دانیم که چیست؟!
ما برون آمده از ظلماتیم و سفر کرده ی تاریکیها…
ما همه وهم و تصور هستیم…