بهار کریمی
شوق دیدار
شوقِ دیدار تو مستم کرده بود
بی قرارِ بی قرارم کرده بود
تا که دیدم آن رخ زیبای تو
دل بشد از من و آمد سوی تو
با هزاران شوق ، جست در آغوشِ تو
بوسه باران کرد همه ، آن روی تو
آری دیگر تابِ دوریت نداشت
آرزویِ دیدنِ روی تو داشت
حال ، این منِ شیدایِ مجنون
مانده در جا، مات و حیرون
محو، در حالاتِ این دل
غرق در ، دیدارِ این دل
آری من ، جامانده بودم
خالی از تو ، مانده بودم
تو شدی سهمِ دلِ من
تو شدی وصلِ دلِ من
در سکوت، بسپردم این دل
جان تو و جان این دل