علیرضا فرزانه
صبح امشب
فردا را چون به خوابی
جهان را چه کنم؟
خورشید شبانِ روشنم!
به سفسطه ‘ امشب،ماه را
در چشم تو می بویم
فردا را…
فردا را ،چو به خوابی
خورشید را چه بجویم؟
جز دودی بی رمق
به شعله ی سیاهی؟
فردا را …فردا را…آه…آه..!
ایکاش چشمِ تو تمام نشود
در جهانی که ساخته ام
در مردمانِ روشنِ تو!
ایکاش بماند این شبِ اکنون،
بیدار…!