علیرضا فرزانه
توهم
و پژواک صدای تو
در گوش تلفن
به خاک رفته
همچو آوای
روزی که در خیابان
جا ماندی
و در خاک
فرو رفتی
و دیگر
خاک تو را پس نداد
مگر پنجشنبه ها
که تو را از خاک
پس میگیریم به امانت
و پس میدهیم
و میرویم برای خود!
و من سعی خود را
کرده ام
که تو را از گور نجات بخشم
اما خود در
گوری دیگر
زندگی را
دیر کرده ام!
من دستهای تو را
که مرده بودند
در دست فشردم
و خون دستت
از بینی من چکید!!
من چکیده های کلام تو را
بر ابر مینویسم
باران که میشود
پنجره کلام تو را
بر خانه می خواند!
من ،آمدنت را
بر آسمان
دخیل کرده ام
من به خدای طبیعت
ایمان دارم
و بانگ خدا را
هر شب
از چشم ستاره
به تماشا مینشینم
خوابم که برسد
چشمم در وا می کند
و من خواب ترا میبینم
که نشسته ای با من
و حلقه دستت را
هنوز بر گردن من
آویزان کرده ای
و هنوز هم مرا
شکسته صدا میکنی!
و هنوز هم
گوشهء لبت
کوچک است و
بوسه من بزرگ!
از خواب که بر میگردم
تو صبحانه را
شسته ای
اما نمیدانم چرا ساعت،
شروع تو را
از خیزش زرد خورشید
اعلام نکرد!