من شاعر عاشقی هستم
که هرگاه
لب به اعتراض می گشایم
پوکه های فشنگ
از دهانم می ریزد
به هرچه بگویی سوگند می خورم
لب تر نکرده ام
مگر به عصیانِ
گل های سرخ در بیشه زار
داس به دست بوده ام
به درو کردن علف های هرز
و ماه را
در ظلمانی ترین شب ها
در آغوش کشیده ام
مبادا چنگال پلنگی دریوزه
آه را بر لبانش بیاورد
در تشییع سوسنی ها
به ده زبان مرثیه سروده ام
و هنوز از کوچه های نشابور
تا فکه
تا شلمچه
بوی سوگ می آید
شاید مینی مانده باشد زیر باور پای کودکی
شاید پلاکی بر استخوان سینه ای
هنوز
آفتاب را به تماشا می خواند
عباس جفره