حرف یا برف، محمود نادری
برف می آمد و من در جاده
دو طرف کوه یخی استاده
جاده تنها و پر از حادثه بود
من همه گرم تماشای چراغ
دست بر روی چراغ و کف پاهایم داغ
برف آرام گرفت
یخ جاده وا شد
نم نمک راه سحر پیدا شد
صبح، آن دورترک از ته جاده پیدا
مرغکان گرم تماشای سحر
نکند خوابم من ، یا که می بینم خواب
من کجا، جاده برفی ز کجا، یخ و آب و سحر و مرغ سحر !
نکند، نکند خوابم من، یا که می بینم خواب
قوری چای به روی آتش
ز بخار و هیجان داغش
تار شد، مات شدم، فوری من
بزدودم همه تبخیر ز عینک، نه به دستمال، به کنار پیرهن
ناگهان تا ته جاده همه جا روشن شد
در ته جاده نکاهی به تمنا به من شب زده بود
من نگاهم به نگاهش گرهی سخت بخورد
با ته حادثه گویی که به شدت گره خورد
من ندانستم باز که خوابم اکنون
یا که می بینم خواب
شیشه پنجره این بار مشجر گردید
همه جا پر مه شد
در همان سردی سرد، قوری چای نهادم به کنار
و چراغ داغ گفتم به چه کار
پنجره بگشودم
آن دو چشمی که گره داشت به چشمم دیدم
عرقی داغ به رویم بنشست
هست گشتم ز نگاهش و شدم بی می مست
دست هایم لرزید
دلم همچون دل گنجشنک ز دامی و ز صیاد رمید
خواستم تا در دل بگشایم
بپرد تا ته جاده پایم
پاها چو یخ جاده ی دوش
سرد گشته و چراغی خاموش
لیک از هیجان می سوختم
همه جا گرم و دو چشمم به ته جاده فقط می دوختم
محمود نادری
اسفند ۹۸