دنیا اسعدی حوای چارپاره
خسته از های و هوی اطرافم
میکِشم نقش خواب زیر پتو
روی بالش، کنار ساعتِ کوک
خواب در خستگیم رفته فرو
مژههایم به هم فرو رفته
در هم آغوشی دو پلک به ناز
و جدایی… همیشه اجباریست…
چشمهایم که باز باشد باز…
چشمهایم دو کارگر که غریب
غرق کارند ، کارِ اجباری
سر خود را به اشک میکوبند
تحتِ تاثیرِ قرصِ بیداری…
دستها این دو مهربانِ ظریف
اشک را از دو چشم میگیرند
که مبادا کسی ببیند که :
کارگرهای خسته میمیرند…
ابروانِ عبوس مشکی پوش
بر سر بغض چشمها با اخم
مینِشینند و باز میپاشند
سرزنش های تازهای بر زخم
بویِ مسموم روزهای عذاب
مشمئز میکند وجودم را
نفسم را نمیکِشد در خود
ریهام با هوای خاطرهها
گوشهایم دو غار تنهایی
چشم در راه یک صدا مانده
که مرا در میان همهمهها
باز با نام کوچکم خوانده..
و دهانی که شعرها میگفت:
دوستت دارم از لبش افتاد…
بر زبانم نشست فحشِ رکیک
زندگی طعم ناخوشی میداد…
صبح سنگی به پنجره انداخت
سهمم از شب جنونِ بیخوابیست
میروم از تو باز: 《اتاقِ نخواب》
میروم… پای رفتن اما نیست…
دنیا اسعدی