
پنهان شدم
آنقدر پنهان شدم در غم که پیدا نیستم
رفته ام از دست خود دیگر شکیبا نیستم
سالها پرواز کردم با همین بشکستگی
دیگر ای دل خسته ام مایل به رویا نیستم
چوب ها را می زدی با بی صدایی بر دلم
آنچنان بر هم زدی جان را که حالا نیستم
چشمهای پرتقالی ات مرا آزرده کرد
بیش از این دیگر دمی اهل مدارا نیستم
آنقدر له له زدم در نیمه شبها که اگر
در زند خورشید هم فکر تماشا نیستم
در عسل هم زهر جولان می دهد گاهی ولی
خو گرفتم با همین تلخی به مولا… نیستم.
گفته بودی رنج ها دارد نشان همدلی
این که میدانم ولی من اهل ایما نیستم
روز و شب هایم اگر با این شلوغی ها گذشت
لحظه ای دور از نگاهت ای فریبا نیستم
فاطمه_ انصاری



